گاه حادثه ای تمام باورهایت را به هم می ریزد و تو مجبوری به خودت فرصتی بدهی...
فرصتی برای یافتن، جستن و پیدا کردن چیزی که خودت نمی دانی چیست اما به یقین وقتی آن را یافتی می فهمی که آن همان چیزیست که از دست داده ای و یا چیزی که به آن نیازمندی.
آن چیز یک باور است، باوری سبز در دلت و تا آن موقع احساس می کنی که آواره ای . . .*
*واگویه ای از رضای خانه سبز وقتی که بی عاطفه اش در قبرستان قدم می زد…
سلام و صد سلام
برای من هم اتفاق می افته ولی سعی می کنم باهاش مدارا کنم
موفق باشی دوست خوب