باور

 

گاه حادثه ای تمام باورهایت را به هم می ریزد و تو مجبوری به خودت فرصتی بدهی... 

فرصتی برای یافتن، جستن و پیدا کردن چیزی که خودت نمی دانی چیست اما به یقین وقتی آن را یافتی می فهمی که آن همان چیزیست که از دست داده ای و یا چیزی که به آن نیازمندی. 

 آن چیز یک باور است، باوری سبز در دلت و تا آن موقع احساس می کنی که آواره ای . . .* 


*واگویه ای از رضای خانه سبز وقتی که بی عاطفه اش در قبرستان قدم می زد… 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
آرزو مامان آرش شنبه 19 بهمن 1387 ساعت 17:40 http://jiluah.persianblog.ir

سلام و صد سلام

فریبا مامان رایان شنبه 19 بهمن 1387 ساعت 23:30

باور...وچقدر ما با این باورهامون غیرممکنها رو میتونیم ممکن و ممکنها رو غیر ممکن میکنیم و تازه به خودمون نمیگیم من اینکار رو کردم میگیم این قانونشه

من و سارا یکشنبه 20 بهمن 1387 ساعت 15:59 http://manvasara.blogfa.com/

برای من هم اتفاق می افته ولی سعی می کنم باهاش مدارا کنم
موفق باشی دوست خوب

مامان یه آقا هیراد دیگه پنج‌شنبه 24 بهمن 1387 ساعت 04:13 http://hedye87.blogfa.com

سلامخوبی؟هیرادم چطوره؟

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد